محل تبلیغات شما



مهربان ترین فصل خدا، همیشه تو را متهم کرده اند به بی وفایی که چرا پاییز برگ ها را له می کند؟ که چرا پاییز سبز ها را نارنجی می کند؟ که چرا .؟ چراها را بی خیال، پاییز جان تو به من همیشه زندگی بخشیده ای، همیشه میان همه ی این سردی ها دلم را گرم آمدنت کرده ای. من ایمان دارم خدایی که مهر تو را به دلم انداخته مهربانیش بی نهایت است. تو با همین برگهای هزار رنگ زیبایی، با همین سردی که آدم را مجبور میکند به دنبال پناهی عاشقانه و گرم برود.
یه بار واسه همیشه یه روز صبح از خواب بیدار شو و بگو امروز شروع منه. آره یه بار تو زندگی هر آدمی باید این اتفاق بیوفته یه شب بخوابه با یه دنیا خاطره و فکر و خیال و صبح که چشماش باز شد بگه امروز متولد میشم بدون هیچ خاطره ای، بدون هیچ حسرتی، بدون هیچ فکری و متولد شه. متولد شه واسه یه زندگی ای که حتما توش خوشبخت و موفقه موفق و خوشبخته چون هیچ خاطره ای نداره، خاطره ای نداره که مقایسه ای داشته باشه.
عصر یکی از روزهای زیبای شهریوری باشد و اضطراب آمدن و انتظار دیدار و . چه غوغایی ست میان دست و دل که یکی گرم و یکی سرد میشود. چه سخت پنهان می کنم احساسم را وقتی میدانم حتی دیوارها هم شاهد این شوق پر ترسم هستند.کمی عود و شمع برای آرامش همیشه چاره ساز بوده پس روشنشان کردم. و اما آمدی. کمی آرام تر از قبل روبرویت نشستم و گوش جسم میشنید و گوش جان سعی می کرد تفسیر کند آنچه صدای دل فریاد می زند.هرآنچه گفته شد شنیده نشد مگر صدای درونم که مرور کرد لحظاتی که اگر

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها